زینبیه ناامن است و دیگر نمی شود برویم، اما حرم حضرت رقیه (س) در امان است....یک نفس عمیق می کشم که شبیه آه نباشد!
دوچرخه های قاتل
نویسنده: کامران نجف زاده
شب لم داده بودم روی کاناپه که صدای انفجار آمد. زیاد قوی نبود، ولی نزدیک بود. دیروقت بود. تا قبل از این، بمبگذاری ها بیشتر 9 صبح تا 11 بود اما الان شب ها هم مشغولند. دو تا پله یکی می کنیم. برق رفته و نفس نفس زنان می رسیم به کوچه. دو تا خیابان آن طرف تر کنار مسجد اکرم یک دوچرخه سوار خودش را به جماعتی کوبیده و منفجر کرده است. این مدل جدیدی است. تا پیش از این بیشتر بمب ها را داخل اتول هایشان جاسازی می کردند.
در سوریه تردد موتورسیکلت ممنوع است، جز برای بعضی از ما بهتران و آریستوکرات ها و بچه های مقامات عالی رتبه. با خودم می گویم از فردا دوچرخه هم ممنوع است و همین هم می شود. دوچرخه های قاتل فقط در یک شب جان 30 سوری را گرفتند. از فردا هرکسی دوچرخه می دید و دوچرخه سواری که به سمتش می آمد، یا فرار برقرار ترجیح می داد یا چنان لگدی حواله اش می کرد که طرف برود قاطی باقالی ها. *زینبیه ناامن است و دیگر نمی شود برویم، اما حرم حضرت رقیه (س) در امان است.
این اهل کوفه و شام انگار عاق شده اند. خودشان هم به خودشان رحم نمی کنند. یکی برایمان درددل می کند از خانه اش که در داریا وسط درگیری هاست. می گوید با هزار سلام و صلوات رفتیم و کلید انداختیم دیدیم در را شکسته اند و هیچ چیز سرجایش نیست. این وسط در این سرقت ها از خانه های مردم آواره، هر دو طرف هم نقش دارند و این را به چشم خودم دیدم که برای بردن یک پنکه برقی از خانه ای بی صاحب چطور خودشان را پاره می کنند. جنگ همیشه برای گنده باقالی هایی که مادرزاد گرسنه اند، فرصتی است که به زالو تبدیل شوند.
مرتضی تصویربردارمان یک پا کارشناس نظامی شده است. هر صدایی می آید می گوید این خمسه بود، کاتیوشا بود، خمپاره زدند. حتی یک شب که صدای درگیری و تیراندازی می آمد چنان حرفه ای پیش بینی کرد که چند دقیقه ای مات بودم. بعدا برایم گفت که دارد کتاب جنگ چینی ها را می خواند. شمشادی هنوز مرخصی است. برگردم تهران، ان شاءالله فعلاکسی جای من اینجا نمی آید. شب خاطراتم را می نویسم. قسمتی از خاطرات گفتنی این روزهای سوریه را برایت بسته بندی کردم. این تنها چیزی است که می توانم در چمدانم کنار دوربین و سه پایه و باتری و نور و کمی کنسرو بگذارم و اضافه بار هم نداشته باشم. یکهو روی تلفن همراه سوری ام یک اس ام اسی می فرستند از طرف ارتش که به جای فرار از قانون و مجازات، خودت را فردا صبح به نزدیک ترین مرکز نظامی معرفی کن!
هم خنده ام می گیرد هم کمی به فکر می روم. یاد فرانسه می افتم که یکهو گفتند نظم عمومی اینجا را برهم زده ای. اما اینجا که نظمی ندارد به هم بزنیم. مرتضی ریسه می رود و من توی فکرم. طاقت نمی آورم زنگ می زنم به آقای هلالی، مترجم و راهنمای باوفای دفتر. متن را برایش اس ام اس می کنم. چند دقیقه بعد زنگ می زند و می گوید: مهم نیست. از این پیامک ها این روزها اینجا کیلویی می فرستند!
...یک نفس عمیق می کشم که شبیه آه نباشد!
نویسنده: کامران نجف زاده
شب لم داده بودم روی کاناپه که صدای انفجار آمد. زیاد قوی نبود، ولی نزدیک بود. دیروقت بود. تا قبل از این، بمبگذاری ها بیشتر 9 صبح تا 11 بود اما الان شب ها هم مشغولند. دو تا پله یکی می کنیم. برق رفته و نفس نفس زنان می رسیم به کوچه. دو تا خیابان آن طرف تر کنار مسجد اکرم یک دوچرخه سوار خودش را به جماعتی کوبیده و منفجر کرده است. این مدل جدیدی است. تا پیش از این بیشتر بمب ها را داخل اتول هایشان جاسازی می کردند.
در سوریه تردد موتورسیکلت ممنوع است، جز برای بعضی از ما بهتران و آریستوکرات ها و بچه های مقامات عالی رتبه. با خودم می گویم از فردا دوچرخه هم ممنوع است و همین هم می شود. دوچرخه های قاتل فقط در یک شب جان 30 سوری را گرفتند. از فردا هرکسی دوچرخه می دید و دوچرخه سواری که به سمتش می آمد، یا فرار برقرار ترجیح می داد یا چنان لگدی حواله اش می کرد که طرف برود قاطی باقالی ها. *زینبیه ناامن است و دیگر نمی شود برویم، اما حرم حضرت رقیه (س) در امان است.
این اهل کوفه و شام انگار عاق شده اند. خودشان هم به خودشان رحم نمی کنند. یکی برایمان درددل می کند از خانه اش که در داریا وسط درگیری هاست. می گوید با هزار سلام و صلوات رفتیم و کلید انداختیم دیدیم در را شکسته اند و هیچ چیز سرجایش نیست. این وسط در این سرقت ها از خانه های مردم آواره، هر دو طرف هم نقش دارند و این را به چشم خودم دیدم که برای بردن یک پنکه برقی از خانه ای بی صاحب چطور خودشان را پاره می کنند. جنگ همیشه برای گنده باقالی هایی که مادرزاد گرسنه اند، فرصتی است که به زالو تبدیل شوند.
مرتضی تصویربردارمان یک پا کارشناس نظامی شده است. هر صدایی می آید می گوید این خمسه بود، کاتیوشا بود، خمپاره زدند. حتی یک شب که صدای درگیری و تیراندازی می آمد چنان حرفه ای پیش بینی کرد که چند دقیقه ای مات بودم. بعدا برایم گفت که دارد کتاب جنگ چینی ها را می خواند. شمشادی هنوز مرخصی است. برگردم تهران، ان شاءالله فعلاکسی جای من اینجا نمی آید. شب خاطراتم را می نویسم. قسمتی از خاطرات گفتنی این روزهای سوریه را برایت بسته بندی کردم. این تنها چیزی است که می توانم در چمدانم کنار دوربین و سه پایه و باتری و نور و کمی کنسرو بگذارم و اضافه بار هم نداشته باشم. یکهو روی تلفن همراه سوری ام یک اس ام اسی می فرستند از طرف ارتش که به جای فرار از قانون و مجازات، خودت را فردا صبح به نزدیک ترین مرکز نظامی معرفی کن!
هم خنده ام می گیرد هم کمی به فکر می روم. یاد فرانسه می افتم که یکهو گفتند نظم عمومی اینجا را برهم زده ای. اما اینجا که نظمی ندارد به هم بزنیم. مرتضی ریسه می رود و من توی فکرم. طاقت نمی آورم زنگ می زنم به آقای هلالی، مترجم و راهنمای باوفای دفتر. متن را برایش اس ام اس می کنم. چند دقیقه بعد زنگ می زند و می گوید: مهم نیست. از این پیامک ها این روزها اینجا کیلویی می فرستند!
...یک نفس عمیق می کشم که شبیه آه نباشد!
خبرنگار واحد مرکزی خبر
برچسب ها : حضرت زینب(س) , کامران نجف زاده ,
توسط : مقدم تاریخ : شنبه 92/2/21
دیدگاه شما