دو نفر در یک مسافرت طولانى در هواپیما کنار یکدیگر نشسته بودند. یکی جوان و دیگری نسبتاً مسن و جا افتاده.
مسافر جوان رو به شخص جا افتاده کرد و گفت: مایلى با هم دیگر بازى کنیم؟ مسافر مسن که میخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. جوان دوباره گفت: ... بازى سرگرمکنندهاى است.
من از شما یک سوال میپرسم و اگر شما جوابش را نمیدانستید، 5 دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال میکنید و اگر من جوابش را نمیدانستم من 5 دلار به شما میدهم. آن شخص مجدداً معذرت خواست و چشم هایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، جوان پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید، 5 دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم 50 دلار به شما میدهم. این پیشنهاد، چرت مرد را پاره کرد و رضایت داد که با او بازى کند.
جوان نخستین سوال را مطرح کرد: « فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مرد بدون این که کلمهاى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و 5 دلار به او داد. حالا نوبت خودش بود. مرد جا افتاده گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا میرود 3 پا دارد و وقتى پائین میآید 4 پا؟» جوان نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آن گاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه ی کنگره ی آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز به درد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام دوستانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آن ها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ (chat ) زد ولى آن ها هم نتوانستند کمکى کنند.
بالأخره بعد از 3 ساعت، مرد مسن را از خواب بیدار کرد و 50 دلار به او داد. آن مرد نیز مؤدبانه 50 دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. جوان بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مرد جا افتاده دوباره بدون این که کلمهاى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و 5 دلار به جوان داد و رویش را برگرداند و خوابید!
برچسب ها : حکایت ,
توسط : مقدم تاریخ : شنبه 93/3/3
دیدگاه شما