سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره
منوی اصلی
جستجو
مطالب پیشین
تدبیر در قرآن
آیه قرآن
لوگوی دوستان
لینک دوستان
ویرایش
پیوندهای روزانه
امکانات دیگر
ابر برچسب ها
آمار و اطلاعات

بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 14
کل بازدید : 199665
تعداد کل یاد داشت ها : 87
آخرین بازدید : 103/9/1    ساعت : 3:8 ع

برای بزرگ شدن تصویر بر روی آن کلیک کنید؛

 






برچسب ها : امام حسین(ع)  , دانشگاه امام صادق (ع)  , امام خامنه ای (مد ظله العالی)  ,


      

یک عقرب جان زایران حسینی (ع) را در مسیر کربلا نجات داد.

به گزارش تسنیم به نقل از خبرگزاری المدینة نیوز، زایران ایرانی که امسال در مسیر عشق حسینی حرکت می‌کردند، گزارش دادند: یک زن که به نظر می‌رسید خسته است، برای استراحت وارد یکی از خیمه‌ها شد و در خواب عمیقی و طولانی فرو رفت.

طولانی شدن خواب این زن باعث شد تا دیگران را متوجه خودش کنند، به همین دلیل به سمت زن آمدند و او را صدا زدند اما جوابی نداد و اینگونه متوجه شدند که وی مرده است و در کنارش عقربی را پیدا کردند که آن نیز مرده است و متوجه شدند که این زن توسط نیش عقرب مرده است.

زنان وقتی تلاش می‌کردند که جسد وی را به خیمه کناری ببرند، احساس کردند که جسم عجیبی در وسط بدن زن است وفتی لباس وی را کنار زدند کمربندی انفجاری را دیدند که به دور کمرش بسته شده بود.

پس از کشف کمربند انفجاری، نیروهای امنیتی خود را به محل رساندند و به راحتی و بدون هیچ تلفاتی آن را خنثی کردند.






برچسب ها : وهابیت  , امام حسین(ع)  ,


      

کوتاه کن کلام ... بماند بقیه اش

مرده است احترام ... بماند بقیه اش

از تیرهای حرمله یک تیر مانده بود

آن هم نشد حرام ... بماند بقیه اش 

هر کس که زخمی از علی و ذوالفقار داشت

آمد به انتقام ... بماند بقیه اش 

شمشیرها تمام شد و نیزه ها تمام

شد سنگ ها تمام... بماند بقیه اش 

گویا هنوز باور زینب نمی شود

بر سینه ی امام؟ ... بماند بقیه اش

پیراهنی که فاطمه با گریه دوخته

در بین ازدحام... بماند بقیه اش

راحت شد از حسین همین که خیالشان

شد نوبت خیام....بماند بقیه اش

رو کرد در مدینه که یا ایهاالرسول

یافاطمه! سلام ... بماند بقیه اش

از قتلگاه آمده شمر و ز دامنش

خون علی الدوام ... بماند بقیه اش

سر رفت آه، بعد هم انگشت رفت، کاش

از پیکر امام ... بماند بقیه اش 

بر خاک خفته ای و مرا میبرد عدو

من میروم به شام ...بماند بقیه اش 

دلواپسم برای سرت روی نیزه ها

از سنگ پشت بام ...بماند بقیه اش 

دلواپسی برای من و بهر دخترت

در مجلس حرام ...بماند بقیه اش 

حالا قرار هست کجاها رود سرش

از کوفه تا به شام ... بماند بقیه اش

تنها اشاره ای کنم و رد شوم از آن

از روی پشت بام ... بماند بقیه اش

قصه به "سر" رسید و تازه شروع شد

شعرم نشد تمام ... بماند بقیه اش






برچسب ها : امام حسین(ع)  ,


      

سلمان سال 61 در سنندج بدنیا آمد. مادرش اهل سوریه و شیعه بود اما پدرش نه. اسمش را به اصرار مادرش که سیراب از محبت امیرالمومنین بود سلمان گذاشتند. خودش می‌گوید همیشه از اینکه اسمم سلمان و مادرم شیعه بود شرمنده بودم.
«با تشویق پدرم در دوران راهنمایی، در کنار درس های مدرسه، تحصیل دروس حوزوی را هم شروع کردم و ادامه دادم. بعد از اتمام دبیرستان، 3 سال دوره ی تکمیلی حوزه را به زاهدان و مسجد مکی رفتم و پس از مولوی شدن، 4 ماه هم به رایوند پاکستان، برای آموزش یک دوره کامل نحوه ی تبلیغ و جذب رفتم. پس از برگشت از پاکستان، امتحان کنکور دادم و در دانشگاه کرمانشاه در رشته استخراج معدن قبول شدم. در پاکستان به طور تخصصی در 20 جلسه یاد می دادند که چگونه فردی را در عرض 5 دقیقه به وهابیت جذب کنیم این آموزش را نزد آقایی به نام ابراهیم نژاد می دیدیم.»

گفت یکبار هیئت!
در همانجا دوستی پیدا می‌کند به نام مهدی. مهدی شیعه بود و سلمان در عین رفاقت تلاش می‌کرد او را وهابی کند. کلی کتاب به او می‌دهد و در عوضش مهدی هم یکبار او را به مجلس عزای سیدالشهدا(ع) دعوت می‌کند. سلمان با همان لباس و ظاهر مولوی‌های وهابی و بعد از کلی این پا و آن پا کردن می‌رود به هیئت.
«یک گوشه ای با خشم مجبور شدم که بنشینم. دیدم سید بزرگواری منبر رفت (نماینده ولی فقیه در کرمانشاه بود) و در حین صحبت هایش گفت: کدام یک از شما حاضرید به خاطر خدا و اسلام جانتان را بدهید و بعدش هم مطمئن باشید زن و بچه تان به اسارت می روند؟ در آن زمان سیدالشهدا(علیه السلام) چه دید که حاضر شد، جانش گرفته شود و اهل و اولادش به اسارت روند؟ چرا امام حسین(علیه السلام) دست به چنین کار بزرگ زد؟
هر چی فکر کردم دیدم که در شخصیت های محبوب من، شخصیتی مثل امام حسین(علیه السلام) پیدا نمی شود که حاضر باشد به خاطر اسلام، دست به چنین کار بزرگ و خطرناکی بزند! این سوال مهمی بود که برایم ایجاد شد.»
چراغ‌ها را که خاموش کردند و مشغول سینه زدن شدند، او شروع کرد به گریه کردن. آنقدر که لباسهایش خیس شد. برای غربت و مظلومین غریب کربلا گریه می‌کرد. از اینکه در وهابیتشان نگذاشتند امام حسین(ع) را بشناسد افسرده شده بود.

تحقیق و پژوهش حتی در شیطان پرستی
از هیئت که بیرون می‌آید چهار سال جدیدی در زندگی‌اش شروع می‌شود. چهار سالی که به مطالعه و پژوهش درباره تمام مذاهب اهل سنت، مسیحیت، زرتش و حتی شیطان پرستی می‌انجامد. اما تعارضات موجود در این مکاتب و فرقه‌ها او را راضی نمی‌کند.
«گذشت و خیلی با احتیاط فرقه‌های شیعه را بررسی کردم تا اینکه برای شناخت بهتر شیعه دوازده امامی، رهسپار قم شدم. به دفتر آیت الله بهجت رفتم و سوالات و شبهاتی که داشتم از آنجا پرسیدم و آنها هم با صبر و حوصله و محبت بسیار به من پاسخ دادند.
بعد از آنان خواستم کتابی به من معرفی کنند تا درباره‌ی شیعه بیشتر تحقیق کنم. آنها کتاب المراجعات و شبهای پیشاور را به من معرفی کردند. آن کتاب ها را تهیه کردم و شروع کردم به خواندنشان.
مطالب آن دو کتاب را که می خواندم برای اینکه ببینم مطالبی که از کتاب های اهل سنت نقل می کنند صحیح است یا نه، فورا مراجعه می کردم به کتاب‌ های اهل سنت یا به نرم افزار المکتبه الشامله و با کمال تعجب می‌دیدم مثل اینکه این روایات، واقعیت دارد. برای من سوال پیش آمده بود که چرا بعد از این همه سال، این روایات دور از چشم ما بوده و ما ندیدیم؟‌»

 

در مباحثه که کم اوردند پای ماکسیما را وسط کشیدند!
خواندن این کتاب‌ها شش ماه طول می‌کشد. کم‌کم حقانیت شیعه با استناد به خود کتابهای اهل سنت برایش مسجل می‌شود. اما هنوز شیعه نشده است. تردید دارد. خودش میگوید تعصبات اجازه نمی‌داد. به سختی‌هایی که پیش رویش بود فکر می‌کند.
ادامه مطلب...




برچسب ها : وهابیت  , حضرت علی(ع)  , امام زمان(عج)  , امام حسین(ع)  , امام رضا(ع)  ,


      

یکی‌ از علمای نجف به نام حاج سیدمحمدرضا خلخالی می‏گوید: "من‌ روزی‌ در بازار حُوَیْش‌ می‌رفتم که دیدم‌ آقای‌ حاج‌ شیخ‌ محمّدحسین‌ در وسط‌ کوچه‌ خم‌ شده‌ است وپیازها را جمع‌ می‌کند و پیوسته‌ با خود می‌خندد . من‌ جلو رفتم‌، و سلام‌ کردم‌، و به ایشان‌ کمک‌ کردم‌ تا پیازها را جمع‌ نمودیم‌. آنگاه‌ آنها را در گوشه قبایش‌ گرفت‌ و به‌ منزل‌ روانه‌ شد. من‌ عرض‌ کردم‌: حضرت‌ آیت‌‏الله‌ معلوم‌ بود که‌ پیازها از گوشه‌ قبای‌ شما ریخته‌ است‌ ولی‌ برای‌ من‌ خنده‌ شما نامفهوم‌ ماند!"

آن‌ مرحوم‌ فرمود: "من‌ وقتی‌ در جوانی برای تحصیل وارد نجف‌ شدم خیلی مرفه بودم،‌ روزی‌ در مقابل‌ ضریح‌ مطهّر حضرت‌ أمیرالمؤمنین(ع) مؤدَّب‌ ایستاده‌ بودم‌ و مشغول‌ زیارت‌ بودم‌ که بندتسبیح‌ قیمتی من‌ پاره‌ شد و دانه‌های‌ آن‌ به‌ روی‌ زمین‌ حرم‌ ریخت‌. در آن روز عزّت‌ نفس‌ و یا خودخواهی‌ به‌ من‌ إجازه‌ نداد، تا خم‌ شوم‌، و دانه‌ها را جمع‌ کنم‌.

اما امروز به‌ دکّان‌ بقّالی‌ رفتم و قدری‌ پیاز خریدم‌ و در گوشه قبای‌ خود ریختم و أطراف‌ آن‌ را با دست‌ گرفتم‌، تا به‌ منزل‌ برم‌. در همین‌ جا که‌ سر چهارراه‌ بود و در میان‌ جمعیّت‌ مردم‌، قبا از دست‌ من‌ یله‌ شد و پیازها به‌ روی‌ زمین‌ ریخت‌. من‌ خم‌ شدم و پیازها را جمع‌ کردم‌ و أبداً برای‌ من‌ این‌ مسئله‌ مشکل‌ نبود، بلکه‌ بسیار آسان‌ و قابل‌ تحمّل‌ بود. و علّت‌ خنده من‌ آن‌ بود که‌: در همان‌ وقت‌ من‌ به‌ یاد دوران‌ جوانی‌ و پاره‌ شدن‌ تسبیح‌ قیمت ی‌ که‌ ارزش‌ هر دانه‌اش‌ یک‌ دینار بود افتادم که‌ آن روز از آن‌ تسبیح‌ که‌ یکصد دینار قیمت‌ داشت‌ گذشتم و للّه‌ الحمد و له‌ الشّکر که‌ امروز جمع‌ آوری‌ پیازهای‌ ریخته‌ از گوشه‌ قبا بر روی‌ زمین‌، برای‌ من‌ سنگین‌ نیست‌ و بسیار آسان‌ و قابل‌ تحمّل‌ است‌."

* آیة الله العظمی بهجت می فرمودند: آیة الله العظمی محمد حسین اصفهانی ( مشهور به کمپانی) که صاحب آثار و تألیفات و دیوان و نیز از اساتید محترم ما بودند از درگاه خدا خواسته بودند که لحظه آخر عمرشان زیارت عاشورا را بخوانند و بعد قبض روح بشوند. دعای ایشان مستجاب شد و بعد از اتمام زیارت عاشورا از این عالم درگذشتند.

* علامه غروی اصفهانی، اهل مراقبه وسلوک ومحاسبه بود. ایشان پیوسته درحال تفکر بود وبه ندرت سخن می گفت. مرحوم استاد سید عبدالعزیز طباطبایی (رحمه الله) می فرمود:بعضی از شب ها، آیت الله غروی اصفهانی بعد ازنماز مغرب وعشاء سر به سجده می گذاشت وتا سحر، که به نماز شب برمی خاست، درسجده بود!

 روزی درحرم امیرالمؤمنین در سجده طولانی بود که حضرت سید الشهداء (ع) را دید که به ایشان فرمودند: «اینجا در حضور جمعیت برای سجده ی طولانی خوب نیست، اینگونه اعمال را درجای خلوت انجام دهید.»

* آیت الله حاج شیخ محمد حسین غروی اصفهانی، معروف به کمپانی، در دوم محرم الحرام سال 1296هـ. ق درشهر مقدس کاظمین متولد شد. پدرش حاج محمد حسن، که به دلیل نیک مردی وکارسازی اش به معین التجار معروف و مشهور گشته بود، از بازرگانان دیندار وخوش نام کاظمین وعراق به شمار می آمد.

 حاج محمد حسن، تنها همان یک پسر را داشت ودلخوش بود که وی می تواند پس ازمرگش راه او را در جهان تجارت دنبال کند، اما پسرش محمد حسین، درسر، سودایی دیگر وفکری فراتراز فکر پدر داشت. تنها آرزوی محمد حسین این بود که پدرش اجازه دهد تا او راه کمال طلبی وتحصیل علم را پیش گیرد.

 محمد حسین هرگاه فرصت را مناسب می دید، آرزوی خود را با پدر در میان می گذاشت وبا اصرار از ایشان می خواست که رضایت دهد تا او وارد حوزه معارف اسلامی شود، اما پدرش که پسری جز او نداشت، به این کار راضی نمی شد!

 سرانجام، محمد حسین با توسل به حضرت باب الحوائج امام موسی کاظم (ع) به مقصود خویش نائل می گردد وبا اذن پدر، برای تحصیل علوم دینی وارد حوزه نجف می گردد.

 او، چنین یاد می کند: «آن روز هم مثل هر روز با پدرم در نماز جماعتی که عصرها درصحن مطهر کاظمین برپا می شد، شرکت کرده بودم، نماز تمام شده بود، اما صفوف نمازگزاران هنوز به هم نخورده بود. من درحالی که زانوی غم دربغل گرفته بودم، با فاصله اندکی پدرم را می پاییدم که دیدم با یکی از تجار بغداد مشغول صحبت است. همچنانکه نشسته بودم داشتم در آتش اشتیاق می سوختم. چشمم به گنبد زیبای امام کاظم (ع) بود که عنان ازکف هر صاحب دلی می ربود. دراین حال از دلم گذشت که: ای باب الحوائج، ای موسی بن جعفر (ع)، تو عبد صالح از بندگان برگزیده خدایی ودر پیش حضرت حق آبرو داری، تو را چه می شد اگر از خدا می خواستی دل پدرم را به من نزدیک تر می کرد تا با تصمیم من که چیزی جز تحصیل علم وکمال درمکتب شما نیست، راضی می شد...! درهمین افکار بودم که دیدم پدرم صدایم می کند: محمد حسین! محمد حسین، پسرم! اگر هنوز هم آرزومندی که به حوزه بروی تا دروس اسلامی بخوانی، برو! از طرف من خاطرت جمع باشد، ناراحت نمی شوم...اگر دلت می خواهد به نجف اشرف بروی، برو!

 واینچنین بود که محمد حسین غروی اصفهانی درحدود سال 1315 هـ. ق ودر بیست سالگی، پا به حوزه بزرگ نجف نهاد وچیزی نگذشت که مراحل کمال را در دروس مقدماتی یکی پس از دیگری وبه زودی درحلقه درس بزرگ ترین اساتید حوزه آن روز شرکت جست. حدود یکصدوپنجاه عالم بزرگ، افتخار شاگردی در مکتب علامه را داشته اند در میان شاگردان، ازمرجع تقلید، فقیه و فیلسوف گرفته، تا مفسر، محدث، متفکر، نویسنده، عارف و واعظ و... را می توان مشاهده نمود که آیت الله بهجت و علامه طباطبایی دو تن از آنها هستند. این عارف وعالم ربانی وحکیم و فیلسوف الهی  درروز دوشنبه پنجم ماه ذی الحجه الحرام سال 1361ه. ق ودرسن 65 سالگی درنجف اشرف به ملکوت پرکشید. تشییع پیکر نابغه ی نجف وخادم صادق امام حسین )ع) درهمان دیار سلام برگزار شد ودر آستان قدس علوی، زیرایوان طلای مولا، جنب مناره شمالی ودرمقبره ی کوچکی درکنار مقبره علامه حلی (رحمه الله) به خاک سپرده شد.






برچسب ها : امام حسین(ع)  , حکایت  ,


      

گریه بود اولین صدا، آری! روز اول که چشم وا کردیم

صاحب اشک! ما هم اسم تو را با همان اشک ها صدا کردیم

شیر می داد مادر و فکرش پیش شش ماهه ی تو بود انگار

گریه کردیم وقت لالایی به «علی اصغر» اقتدا کردیم

داشت کم کم سه سالمان می شد، چقدر یک سه ساله شیرین است

با گل خنده در دل بابا خودمان را چه خوب جا کردیم

سیزده ساله…اهل درد شدیم، با تو بار آمدیم و مرد شدیم

زیر یک تانک یا دم شمشیر…عهد را مو به مو وفا کردیم

یاد «اکبر» جوان شدن هم داشت، رفتنش قد کمان شدن هم داشت

کاش می شد دوباره برگردد…چقدر با تو هی دعا کردیم

تشنه بودیم رفت و آب آوَرد، جرعه ای از شراب ناب آورد

دل سقا شکست و جاری شد باده ای که در آن شنا کردیم

افتخار سیاه پوشی را از غلامِ سیاهتان داریم

این دل، آن خاک تیره بود، که بعد، با نگاه شما طلا کردیم

هر کجا بوی سیب می آید، عاشق تو: «حبیب» می آید

پیرگشتیم و این جوانی را نذر میخانه ی شما کردیم

تا که دیدیم ربنایت را زیر باران تیر می خواندی

ما نماز درست و بی عشقِِ همه ی عمر را قضا کردیم

با تو این بار در نماز شدیم، بر سر نی چه سر فراز شدیم

شعله از مثنوی زبانه کشید، راز نی را که بر ملا کردیم

شب سوم دوباره برگشتیم، در پی پیکر پدر گشتیم

بدن پاره پاره ای دیدیم، فکر یک تکه بوریا کردیم

دل عاشق،همیشه تبدار است، دل عاشق همیشه بیمار است

کمی از تربت تو بوییدیم درد این سینه را دوا کردیم

قاسم صرافان


فایل صوتی در لینک ذیل:

روضه شب ششم محرم 91 - میثم مطیعی






برچسب ها : امام حسین(ع)  ,


      

خدایا چه شده این خلق را

حتی اگر عرب زبان نباشند، سواد هم نداشته باشند

وقتی قاری قرآنی حتی اگر عجم هم باشد او را تکریم می کنند، لبش را می بوسند و او را بر سر خویش جای می نهند

ولی ای خدای حسین(ع) فطرت این خلق چگونه است که شقی ترین افراد نزد تو شدند؟

آنگاه که حسین(ع)

نه کس دیگر

حسین(ع)

پاره تن رسول(ص) تو، عزیز جان علی(ع) و فاطمه(س)

لب می گشاید بر سر نیزه

نه هر سخنی بلکه کلامت را


چرا با سنگ و کلوخ از او تقدیر می کنند مگر او را نمی شناسند که قرآن ناطق است؟

مگر حسین(ع) کفر می گوید...؟!

خدایا خودت می دانی و کوفه و شام و ابن زیاد و خیزران یزید و . . .






برچسب ها : قرآن  , امام حسین(ع)  ,


      

اگر با پای پیاده عازم کربلا شوی

و اگر حواست باشد به راهی که می روی

و اگر در تابستانی گرم و سوزان با چشمانی خیره به نخلهای کنار جاده گذر کنی

و اگر زنان و مردان بزرگ و کوچک را می بینی که همراهت با خستگی به یک وعده گاه مشترک میروند

و اگر ... های مختلفی که خود می دانی

وارد سرزمینی می شوی که از هیبت ذات اقدس الهی لب به سخن می گشایی و می گویی «اعوذ بالله من الکرب و البلاء»

اگر از باب القبله وارد شوی گنبدهای سبز رنگی را می بینی که به تو می گویند عمود خیمه هایت را بر زمین بنشان

جلوتر که می روی گنبدی فیروزه رنگ نگاهش را رو به گنبدی دیگر می کند اما اگر کمی بیشتر دقت کنی می بینی که نگاهش رو به گنبد نیست بلکه گودالی است که تمام هستی خود را در آن تجسم می کند

می روی به سمت راست ناگهان محصور می شوی میان دو قبه طلایی! با خود می گویی این خیابان چقدر آشناست همانجا که در روضه ها می گفتند کمر برادری در سوگ برادرش شکست به سمت راست که رویت را برمی گردانی شریعه ای را می بینی که بوی اروند خودمان را می دهد

رو به شمال که می کنی گله ای می بینی از گرگهای صحرای عراق که منتظر خیمه هایند

ناگهان جوانی را می بینی

عجبا وا عجبا

این که رسول(ص) خداست ولی زنی را دیدم که او را علی(ع) صدا زد . آری مانند علی(ع) شمشیر به دست داشت و به آن گرگها حمله ور شد

وارد گودال که می شوی عطر سیبی به مشامت می رسد رویت را به سمت راست که می چرخانی کعبه ای می بینی ولی شش گوشه

راز آن گوشه ها را جویا می شوی می گویند مدفن علی(ع) است

علی(ع)!

او که تا چند لحظه قبل از خیمه بیرون رفته بود و اکنون در اینجا

من که باورم نمی شود

دیوانه وار رو به سمت همان خیابان می دوی

یکبار دیگر می بینی آنچه را دیدی و ناگهان فریاد برمی آوری «کــــــــــــــــــــــــــــــــــربلا»

از خواب که برمی خیزی ناله بر می آوری و بر سر و سینه می زنی که «وای بر من»

کربلای حسین(ع) را چگونه از یاد بردی ، لایق نبوده ای و اگر توانستی که در آخرین لحظات نجوای کربلایت را بگویی به مدد ارباب بود

و با حالت اضطرار به این دل می گویم

این بود حسین(ع) و کربلایش

 






برچسب ها : امام حسین(ع)  ,


      

هفته قبل در حسینیه بسیج دانشجویی دانشگاه صنعتی امیرکبیر مراسم استقبال از ماه محرم برگزار شده بود که همزمان شده بود با یادواره شهدای دانشگاه.

به همین دلیل بچه ها مناسب دیدند که از یک راوی سالهای دفاع مقدس دعوت کنند تا از اون سالها و حال و هوای حسینی جبهه ها واسمون بگه.

خاطره ها و روایت زیاد بود ولی یکی خیلی به دلم نشست چون روایتش حسینی بود.

و روایت از این قرار بود

علی حیدری نامی بود. 15 سال بیشتر نداشت که به جبهه رفت و دو سال بعد پرواز کرد به سمت خدا.

ولی قصه از اونجا شروع میشه که علی خیلی اهل نماز جماعت و نماز اول وقت و روزه و خلاصه بچه مذهبی مقیدی بود.در عین حال که به این کارها می پرداخت در کارهای جبهه مصمم و جدی بود و هم شوخ.

اشک و زاری علی در مجالس روضه سیدالشهداء نظر بچه ها رو به خودش جلب کرده بود اصلا جنس غم علی با بقیه فرق می کرد.

اوج داستان در اینجاست که علی شش ماه قبل از شهادتش می دانست که چه موقع،در کجا  و چگونه شهید میشه.

این آخریها بدن علی معطر شده بود به عطری که اکثر بچه ها رو متعجب کرده بود نه اینکه عطرش خاص بوده باشه و از این حرفها بلکه بچه ها تو فکر بودند که تو این گرمای شهریور و وسط بیابونای خوزستان کیه که به علی عطر میرسونه آخه بچه ها زیر نظرش داشتند.

تا اینکه یه شبی تو همین مجالس روضه ارباب یکی از بچه ها تاب نیاورد و میون گریه علی راز معطر بودنش رو از علی جویا شد.

علی با خنده ای از جنس خنده های هیئتی رو بهش کرد و گفت: می خوای بدونی چرا؟

علی ماجرای مکان شهادت ،زمان شهادت و نحوه شهادتش رو تعریف کرد تا اینکه راز معطر شدنش رو فاش کرد و گفت : ببین رفیق من اینقدر تو حسین(ع) ذوب شده بودم که بعضی وقتا از سنگر میزدم بیرون و با بعضی از افراد دیگه میرفتیم مهمونی آقا .

آقا نشسته بود روبرومونو میگفت خب بچه ها از خیبر چه خبر،از بچه های گردان میثم چه خبر ؟

ما هم داغ ارباب رو تازه میکردیم و میگفتیم آقاجان از علی اصغرت چه خبر از علی اکبرت چه خبر؟

آره تا اونجا بود که هر وقت ذکر یا حسین(ع) رو رو لبام میاوردم بدنم معطر میشد.

اونوقت راوی میگه علی طبق گفته خودش اسفندماه روی یه تپه ای جلو چشم بچه ها تیر خورد.

صحنه زیبایی رسیدن عاشق و معشوق

علی با دستان باز چنانکه گویی میخواهد در آغوش دیگری جای بگیرد و با لبخندی از جنس وصال بر روی زمین که نه بهتر است بگویم در لحظات آخر به آرامی فرود آمد و همه فهمیدند که

شهید نظر می کند به وجه الله






برچسب ها : بسیج  , دانشگاه امیرکبیر  , امام حسین(ع)  , شهادت  ,


      

صدای مرا از کوفه می شنوید!  

 

اینک که با تو سخن می گویم، بر فراز دارالاماره کوفه، به استقبال مرگ می روم. ای کاش بادها صدایم را به آستان مقدست برسانند تا حکایت تنهایی و آوارگیِ فرستاده ات را برایت واگویه کنند!
این صدای تنهایی سفیر توست که بر بام های جهان می وزد.
منم؛ مسلم، پسر عقیل، ابن عم تو. من کوفه را چنین دیدم: شهری هزار چهره، فرو رفته در هوایی مسموم، گرفتار خدعه و نیرنگ. کوفه هنوز هم همان کوفه است که روزگار تنهاییِ علی را نفهمید.
این قوم، به بی وفایی شهره اند و در دروغ و ریا استاد.
نخست، برای ورودت کل می کشند و گل نثارت می کنند. در هجوم بیعت، دست ها احاطه ات می کنند و با وعده هایی دروغین، پیمان می بندند و آن گاه، در خم کوچه ها، چون شبحی محو می شوند. نامه هایشان، سطر به سطر و کلمه به کلمه، دروغ و ریایی بیش نیست. عطش باغ های خرم کوفه، سرخی خون تو را می طلبد. میوه های اینجا طعم خون می دهد.
چشم های شب پرست این قوم، به تاریکی عادت کرده است.
آنها را چه به روشنایی نور خدا؟! آن چنان در ظلماتِ نادانیِ خویش محوند که هیچ نوری را چشم دیدنشان نیست.
صدای مرا از دارالاماره کوفه می شنوی! مرا که فرستاده آفتابم، در کوچه های کوفه، تنهایی ام را حصار کشیدند و دستانی که هنوز بوی بیعت می دادند، برای کشتنم از هم سبقت می گیرند.
کوفه، مادر خیانت و توطئه است.
اینجا مردانگی خریدار ندارد، گوش های کوفی جماعت صدای فرستاده ات را نشنیده گرفتند.
نفاق، آشنای همیشه این قوم است، خودت ماجرای تنهایی ام را می دانی. تا دیروز، دوازده هزار تن، فرستاده ات را چون نگینی در بر داشتند و امروز، مرگم را از فراز دارالاماره، کل می کشند.
می ترسم از نیرنگ این قوم که روز و شب برایشان یکسان است. به کوفه اعتمادی نیست؛ هر لحظه ممکن است از پس کوچه ای، از سایه دیواری، شبحی بیرون خزد و در تاریکیِ شب، برق تیغی، پشتت را نشانه رود؛ این قوم، در غریب کُشی خبره اند.
رهایشان کن! بگذار آن قدر در باتلاق بی خیالی هایشان دست و پا بزنند تا بمیرند!
این قوم، سزاوار حیات طیبه نیستند. نفس هایشان هوا را مسموم می کند.
سایه رحمت و کرامت پسر فاطمه علیهاالسلام کجا و این مردم همیشه ناسپاس کجا؟! بگذار گوش هایشان از صدای سکّه های اموی، کر شود!
بگذار چوب ظلم ابن زیادها، سایه بیاندازد بر روزها و شب هایشان! تو به کوفه نیا، حسین جان! اینجا همه نقاب می زنند؛ دوست و دشمن را نمی توان از هم شناخت.
کاش صدایم به آستانت برسد! کوفه مادر خیانت هاست. هنوز در دامن این خاک «ابن ملجم»ها می بالند. صدای مرا از دارالاماره کوفه می شنوی؛ به کوفه نیا، حسین جان!






برچسب ها : امام حسین(ع)  ,


      




+ فریاد صادق آل محمد (ص) و پیشوای مذهب جعفری: گروهی هستند که ادعای پیروی از من دارند و سنگ محبت و ولایت ما را به سینه می زنند... درحالیکه به خدا قسم، من امامشان نیستم... خدا لعنتشان کند... هر چه می پوشم پرده دری می کنند... می گویم چنین و چنان و می گویند نه، منظورش چنان و چنین است... *من، تنها امام آن کسی هستم که مرا اطاعت کند*.



+ سلام بر یاوران مهدی



+ بلندگوی داعش و تکفیریهای کثیف نشوید: اخبارهای دروغ پیشروی های آنهاکه اکثرا به وسیله سیستم خبری آمریکاومتخصصان جنگ روانی آنها ونیروهای نفوذی آنها در واتس آپ ودیگرمسنجرهاپخش می شود را پخش نکنید،عکسها و فیلمهای قتل و غارت آنها که غالبا به وسیله خود آنها در محیط مجازی پخش می شود برای تضعیف روحیه مسلمانان شیعه وسنی را پخش نکنید وبه جای اینهاپیروزیهای مسلمانان و نصرت خداوند را تذکر دهید.



+ *ضمن تبریک حلول ماه شعبان المعظم به تمامی دوستان عزیز* تنها ماهی که هیچگونه شهادت و عزاداری در آن وجود ندارد ماه شعبان است که ولادت امام حسین علیه السلام در آن است و تنها ماهی که هیچگونه ولادت و جشنی آن وجود ندارد ماه محرم است که شهادت امام حسین (ع) در آن است.* جان عالم به قربان اباعبدالله الحسین علیه السلام* فایل صوتی پنج دقیقه ای در باب عظمت مناجات شعبانیه از امام خمینی قدس سره ضمیمه شده است.



+ +



+ *پیامبر رحمت (ص)* : هر جوانی که در دانش و عبادت رشد کند تا بزرگ شود، خداوند متعال در قیامت پاداش هفتاد و دو صدیق به وی می بخشد.



+ بنیان مرصوص(چند سفارش ناب از آیت الله قرهی)



+ *هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله*



+ *گفته بود:* در راهپیمایی 22 بهمن من را هم ببر.



+ *ما بی خیال مرقد زینب(س) نمی شویم روی تمام سینه زنانت حساب کن *