برای اصلاح مو به سمت آرایشگاه حرکت کرد، آخه دلش نمی خواست برای جشن های نیمه ی شعبان ظاهر نامرتبی داشته باشه. وارد آرایشگاه شد و بعد از کمی انتظار، نوبتش شد. معمولاً در حین اصلاح سَر از هر بابـی سخنی گفته می شود و اصولاً یکی از پر دیالوگ ترین مکان ها همین آرایشگاه ها هستش. همین طور که مرد آرایشگر مشغول کارش بود، گفت: دارم به وجود خدا شک می کنم! دیگه دارم باور می کنم که خدا نیست!
مشتری بهش گفت: چطور؟!
آرایشگرِ قیچی به دست جواب داد: آقا فقط کافیه بری تو خیابان تا متوجه بشی! آخه اگه خدا وجود داره پس این همه درد و رنجی که مردم دارند چیه؟ این همه گناه های جورواجور چیه؟ من که نمی تونم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه بده مردم این همه مشکل داشته باشن!
مشتری کمی فکر کرد و پاسخی به ذهنش نرسید، از طرفی هم دلش نمی خواست که جر و بحث کنه. بعد از اتمام اصلاح سَرش، بلند شد و از آرایشگاه بیرون آمد. در همین حین با فردی مواجه شده که موهای بلند و به هم تابیده و کثیفی داشت؛ کمی تأمل کرد و سریع به داخل آرایشگاه برگشت و به آرایشگر گفت: آقا به نظر من هم هیچ آرایشگری وجود ندارد!
مرد آرایشگر که داشت سَر نفر بعدی را اصلاح می کرد، با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من همین الان موهای تو را اصلاح کردم! من آرایشگر هستم و الان روبروی تو ایستادم!
مشتری با اشاره به بیرون آرایشگاه گفت: من که باور نمی کنم! آخه اگر آرایشگری وجود داشت که هیچ کس مثل این مرد، موهایش به این بلندی و کثیفی نمی شد!
آرایشگر فوتی به شانه ی تو دستش کرد و گفت: آهان! نه آقا، آرایشگر ها وجود دارند ولی موضوع این است که امثال این مرد به آن ها مراجعه نمی کنند.
مشتری هم که به مقصود خود رسیده بود، گفت: آفرین! بله؛ موضوع دقیقاً همین است. دوست عزیز، خدا هم وجود داره، اما متأسفانه خیلی ها به او رجوع نمی کنند. بیشتر مشکلات و گرفتاری های مردم نیز از همین عدم مراجعه به خداوند است.
برچسب ها : حکایت , خدا ,
توسط : مقدم تاریخ : یکشنبه 93/6/2
دیدگاه شما